DownToYou

کی زندگی همش غمه ای دونیا غم می همدمه

DownToYou

کی زندگی همش غمه ای دونیا غم می همدمه

۲۲ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۸

پل

‏پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد. 

‏یک بار حدود شامگاه - نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم -، ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های ات را شنیدم! به سوی من، به سوی من. - ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن. 

‏تو از راه رسیدی و با قلب و پای آهنی خود به تنم سیخ زدی؛ نوک پایت را میان موهای ام فرو بردی و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداندی . تو را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد - در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که - ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زدی. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که تو ‏را ببینم. _ پل سر می‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تیزی که همیشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.


۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۰۵

لا اله الا لیلى

یک بابایی بود، خوش‌صدا. موذنِ ده بود. در بیاتِ ترک اذان مى‌خواند، جگر کباب مى‌کرد. شبى این بابا با خودش گفت چرا این الله، عمریه که من سرِ محل سحر و ظهر و شب صداش مى‌کنم ولى یه بار جواب نداده؟


گذشت و یک روز این بابا چشمش به لیلی‌نامى افتاد و دلش رفت. اذان که مى‌خواند، هر جا از اللّه مى‌گفت، یاد لیلىِ خودش مى‌افتاد. ابتدا به خودش نهیب مى‌زد که «کافرِ ملحد، چرا طامات مى‌گى؟ کفر نگو» اما دلش کارش را ساخته بود. اذان مى‌گفت اما سر نماز نمى‌رفت. مى‌رفت درِ منزل لیلی و دق‌‌الباب مى‌کرد. لیلى هم محض رضاى خدا یک‌بار در را به روى او باز نکرد که نکرد. 


خلاصه!

این بابا از فرط عشق لیلى خراب و خسته بود تا خبر شد لیلى گم شده است. دلِ این بابا شکست و غمگین شد و از اینجا بود که عقلش را پاک از دست داد.

سحرى رفت سر مناره اذان گفت و به لا اله الا اللّه که رسید، با سوز خواند: لا اله الا لیلى

دین‌دارانِ محل وقتى این را شنیدند، طاقتشان تاق شد. رفتند به او گفتند:

- توبه کن کافر!

اما عشق کارِ خودش را کرده بود. در اذان نماز ظهر هم دوباره لا اله الا لیلى گفت. ملت به تنگ آمدند. آخوندِ ده گفت:

- خون کافر مباحه. ادامه بده چاره‌ای نداریم جز اینکه بکشیمش

این بابا اذان مغرب را هم دوباره جای الله، لیلی گفت.

ملت نماز را خواندند و رفتند سراغش، دیدند نیست. دنبالش را گرفتند، دیدند دم در خانه‌ی لیلى، کلون در را گرفته و گریه مى‌کند و مى‌گوید: یا لیلی، یا لیلى، یا لیلى.

گفتند:

- مرتیکه‌ى کافر ملحد

و ریختند سرش و جلاد را خبر کردند.

الخلاص

همان نیمه‌شبی، سرش را گذاشتند روی کُنده و به ضرب تبر قطع کردند. جسد را هم بی‌سر بردند غسالخانه گذاشتند و گفتند:

- کافرو نباید شست. سرشو جای دیگه خاک مى‌کنیم، لاشه‌شو جاى دیگه

***

روز شد. ابتدا سرِ این بابا را بردند چاردیوارى ده و وسط زباله‌ها خاک کردند، سپس برگشتند جنازه را بردارند، دیدند روی تنه‌اش، مثل شاخه‌ی خشکى که در زمستان گل بدهد، سرِ لیلی سبز شده است و در و دیوار غسالخانه را نام لیلی پر کرده است. 


یکى آن وسط از تعجب گفت:

- الله اکبر

همه برگشتند سمتش. دیدند به پنجره‌ی غسالخانه خیره است. آن سوى پنجره لیلى را دیدند که به جنازه نگاه مى‌کرد و لبخند مى‌زد.

آخوند گفت:

- جنازه رو خاک کنید فتنه مى‌شه الان

برگشتند جنازه را بردارند که باد به غسالخانه پیچید و جنازه را مثل پارچه‌ی حریر به هم پیچاند و شکل دود، از دریچه‌‌ی سرِ سقف بیرون برد.

آخوند گفت:

- مبادا به کسی چیزى بگید؟

کسی چیزى نگفت. تنها بلبلى بود که با آوازِ بی‌وقتش، لیلی لیلى مى‌کرد.

impish
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۲

کوسه آب های گرمم، کجایی؟

می خواهمت

چنان که همین حالا تکه تکه ام کنی

بعد

روحم را می دهم بسوزانند

روحم را بگذار خاک کنند

من استخوان هایم را

از گورستان فراری داده ام


می خواهمت

و از چهار جهت به جنوب میروم

به آن جا

که ماه شک برده بود

به آخرین اتاق آن مسافرخانه ی کوچک

به آنجا

که رد حرفهات هنوز

بر لاله ی گوشم زخم است

به آنجا که خون

از ‍‍‍‍‍‍‍‍ پنج انگشتم جلوتر آمده بود

که چنگ بیندازد به رفتنت


من

چمدانت را گرفته بودم

موج ها را گرفته بودم

هفت و ده دقیقه ی غروب را گرفته بودم

تو اما

از درون راه افتادی


بوی خونم

چرا تو را برنمی گرداند

کوسه ی آب های گرم ؟

impish
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۰۶

درد نبودت

جای تمام عاشقان جهان

درد نبودت را می کشم

تو اما

جای هیچ معشوقی

نمی بینی

که درد می کشم ...

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید
که می شود بـــه تو چسبید و بعد جیغ کشید
که می شود چمدانت شد و مسافر شد
میان دست تو سیگار بـــود و شاعر شد
که می شود وسط سینه ات مواد کشید
کــــه بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...
به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و
به این توهّــــم دیوانـــــه وار تکیه زد و
قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد
قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد بــــــه سفرهای دورتر بروی
قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّــــــم این دودها ادامه شود
که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تــــو نخورده مست شوم
که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!
صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریـــــه ی من در میان بدمستی
صدای جر خوردن روی خاطراتی که...
ادامه دادن ِ قلبـم بـه ارتباطـــی که...
به ارتباط تو با سوسک های در تختم
که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم
کــــه ترس دارم از ایـــن جنّ داخل کمـدم
جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم
دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!
که از خودم که تویی تا کجا فرار کنـــم؟!
غریبگـــــــــی ِ تنـــــــم در اتاق خوابـــــــی کــــــه...
به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...
به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی
به یک ترانـــــه ی غمگین ِ مشترک کـــه تویی
فرار می کنم از تـو بـه تــو به درد شدن
به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن
فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم
فــــــرار می کنـــم از یک جواب نامعـلـــــوم
سوال کردن ِ من از دلیل هایـــی که...
فرار می کنم از مستطیل هایی که...
فرار کردن ِ از این چـهـــاردیــــــــــواری
به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...
دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز
فقط نگاه کن و هیــــچ چــــــــی نپرس عزیـــز!
به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست
کـــه بهترین هدیه، واقعا فراموشـــــی ست..

پی نوشت : 
هرجا هستی روز و روزگارت بخیر ، هرچقدرم بی وفا باشی باز هم دوست داشتن برای تو کم است ♥